۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

Springtime/ Denise Levertov

چشمان ِسرخِ خرگوش ها
محزون نیستند. دیگرهیچ کس
از زرین قریه ی اندوهگین
سوار بر قایقی
 گذر نمی کند.
غروب، ترکش خواهد گفت. اینکه
پرده ها کج آویزند،
گناهِ هیچ کس نیست.
دورتادور و باز دورتادور و هر سو
همه جا، همان صدای چرخهائیست
که می گردند، و همه چیز
که پیر می شود،
در خاموشی فرو می رود.
اینکه سگ ها
تمام شب به یکدیگر پارس می کنند، و چشم هایشان
سرخ می درخشد،
دخلی به هیچ کس ندارد. که آنها
فضایِ تاریکِ گسترده ای
برای پارس کردن دارند. خرگوش ها
به ماهِ بهار
دندان نشان خواهند داد

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

راز/ دنیس لورتوف

دو دختر
رازِ زندگی را
به ناگهان
در سطری از شعری
در می یابند.

من
که راز را نمی دانم
آن خط را نوشته بودم.
آنها
(بواسطه ی شخص سومی)
به من گفتند
که آن را یافته اند
اما آنچه بوده است را نه
نه حتی اینکه
کدام خط بوده است. شکی نیست
که حالا
با گذشتِ بیش از یک هفته،  
آنها راز را از یاد برده اند،
سطر را،
نامِ شعر را. دوستشان دارم
به خاطرِ یافتنِ
آنچه من نمی توانم بیابم،
و به خاطرِ اینکه دوستم دارند
برایِ آنچه  نوشتم،
و به خاطرِ فراموش کردنش
که هزاران بار
تا زمانِ مرگ
آنها را خواهد یافت،
شاید آنها بازیابندش،
در سطرهایی دیگر
در پیشامدهایی دیگر.

و به خاطرِ اینکه خواستند
که بدانندش
به خاطرِ انگاشتنِ این،
که چنین رازی وجود دارد،
بله،
بیش از همه
به همین خاطر.
 
برگردانِ کتی کشاورزی

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

Seeing for a moment/ Denise Levertov

Your note has been created.
گمان کردم بال در می آورم-
پیله ای بود

گمان کردم دیگر زمانِ پا نهادن به آتش رسیده است-
ژرفایِ آب بود

آخرت واژه ای بود که در کودکی آموختم:

بررسیِ واپسینِ امور

رو به روی آینه ام- دیگر جوان نیستم،
اخبار- همیشه از مرگ،
سگ ها- از خواب برمی خیزند و غوغا می کنند
و زوزه می کشند، زوزه می کشند،

با این وجود
برای یک لحظه در می یابم
که آن نبوده و این بوده است:
امورِ نخستین

واژه پشتِ واژه
از ورای شیشه
به سویِ من
غوطه ور می شود

برگردان: کتی کشاورزی

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

Gary Snyder/ December At Yase

اکتبر آن سال،
در چمن های قدکشیده و خشک کنار باغ
آن زمان که آزادی را انتخاب کردی، گفتی:
"باز هم وقتی دیگر، شاید ده سال بعد"

بعد از دانشگاه یک بار تو را دیدم
عجیب بودی
و فکر تو رهایم نمی کرد

حالا ده سال و بیشتر
گذشته است و من
همیشه می دانستم تو کجایی
می شد روزی بیایم سراغت
و عشقت را دوباره به دست بیاورم
تو هنوز تنهایی

نیامدم
فکر کردم باید تنها بمانم
همین کار را کردم

فقط در رویای سپیده دمی چون امروز است که
یاد سنگین و نفس گیر عشق جوان ما
به ذهن و جسمم باز می گردد

ما آنچه را که دیگران
در طلبش بودند و می خواستند
داشتیم
و آن را در نوزده سالگی
جا گذاشتیم

احساس پیری می کنم
انگار زندگی های زیادی را زیسته ام

و هنوز هم هیچ نمی دانم
که احمق بوده ام
یا اینکه
سرنوشتم همین بوده است

Gary Snyder/ December At Yase

The emperor of ice cream, Wallace Stevens

سیگارپیچِ سیگار برگ ها رو خبر کن
اون یارو هیکله رو، به یه دسر دعوتش کن
تو آشپزخونه با فنجونای پرِ سرشیرِ هوس انگیز
بذار زنیکه ها
با اون رختهای همیشگی لفتش بدن
و بذار پسرها
لای روزنامه هایِ ماهِ پیش گل بیارن
بذار بودن، پرده ی آخرِ چیزی باشه که به چشم میاد
که تنها امپراطوری، امپراطوریِ بستنیه

از روی اون کُمدِ چوبِ صنوبر
که سه تا دستگیره ی شیشه ای کم داره
اون ملافه رو بردار
که یه روزی روش طوقی گلدوزی می کرد
بعد بندازش که صورتش رو بپوشونه
اگر هم پاهای شهوتیش می زنه بیرون
واسه خاطر اینه که نشون بده چقد سردش شده، و گنگه
بذار چراغ نورشو زیاد کنه
که تنها امپراطوری، امپراطوریِ بستنیه

The emperor of ice cream
برگردانِ کتی کشاورزی


سرودِ شب/ مارگارت آتوود

چیزی برای ترسیدن وجود ندارد
این فقط باد است
که به سمت شرق شروع به وزیدن کرده است
فقط پدر توست، رعد
مادرت، باران

در این سرزمین آبی
با ماه بژ رنگش، که چون قارچی مرطوب است
با آوارهای غرق شده و پرندگان درازش
که آنجایی شنا می کنند، که به هر پهلوی درختی، خزه می روید
و سایه ی تو، سایه ات نیست
انعکاس تو است


آن هنگام که پرده، در را می پوشاند
پدر و مادر حقیقی ات ناپدید می شوند
ما دیگران هستیم
آنان که از زیر دریاچه می آیند
که خاموش، کنار تخت تو می ایستیم
با وزن تاریکیمان
ما آمده ایم تا تو را
با پشمی سرخ بپوشانیم
با اشک ها، و زمزمه های دورمان

تو کشتی سرد خوابت را
در آغوش باران تکان لالایی می دهی
و ما همچنان در انتظاریم، ما
پدر و مادر شب تو
می دانیم که ما تنها
سایه های لرزانی از یک شمع هستیم
که پژواکمان را
تو بیست سال بعد خواهی شنید

سرود شب/ مارگارت اتوود

Denise Levertov/ Time past

آن کهنه پله های چوبیِ درِ پیشِ خانه
که آن صبح پائیزی رویشان نشسته بودم
و تو که تازه از خواب برخواسته
از پله ها پائین آمدی
و شادی من از دیدنِ تو
(که شبنمِ نیمه یخ زده را
در روزِ طلایی آمیخت)
من را از پا در آورد تا به تو بگویم
که چقدر دوستت دارم

آن پله های چوبی
حالا نیستند، پوسیده اند،
جایشان را به گرانیت داده اند،
سخت، خاکستری، و زیبا

پله های قدیمی
تنها در من زندگی می کنند
پاها و ران های من
به خاطرشان می آورند
و دستهایم هنوز
لرزششان را احساس می کنند

هر چیزی حول و اطراف آن خانه
خاطره ی دیگران را زنده می کند-
خاطره ی ازدواج، پسرم
و پله ها نیز همینطور
به یاد می آورم که آنجا با دوستی نشسته بودم
و پسرِ کوچکترش که مرد
یا آنکه دومی زنده مانده و خوشبخت شده است؟
و به یاد می آورم که "در زندگیِ خودم"،
اغلب اوقات تنها یا با شوهرم
آنجا می نشستیم

با این همه آن یک لحظه،
آن "من هم دوستت دارم"ِ شاد و بی ترس و جوانِ تو،
آن سکوت که با صدای هیچ پرنده و زنجره ای نشکست،
آن برگ های طلایی که در سکوت،
بی نیاز به بادی که بر آنها بوزد
چرخیدند
تنها چیزی است که سرو تنم را در بر می گیرد
در بین تخته چوبهایی که زمانی گرم بودند، و حالا کهنه و قدیمی،
سوختنشان را جایی به انتظار نشسته اند


زمانی که گذشت/ Denise Levertov

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

و آنها فرمان می برند/ کارل سندبرگ


شهرها را در هم بکوبید.
دیوارها را خُرد کنید.
کارخانه ها و کلیساها را در هم بشکنید
انبارها
و خانه ها را
به توده های هرزِ سنگ و الوار و
چوبِ سوخته ی
سیاه:
شما سربازانید و ما به شما فرمان می دهیم.
شهرها را از نو بسازید.
دیوارها را دوباره بنا کنید.
دیگر بار کارخانه ها و کلیساها،
انبارها و خانه ها را
کنارِ هم بچینید
تا بنای زندگی و کار شوند:
شما همه کارگران و شهروندانید:
ما به شما فرمان می دهیم.

و آنها فرمان می برند/ کارل سندبرگ/ برگردانِ کتی کشاورزی
کارل سندبرگ

رویا/ لولا ریج

رویای این در سر دارم
که قابِ زرین را
با روزی که به خاطر دارم
پُر کنم
(هوا
سنگین و انبوه و آبی
چُنان بخارِ افیون...
گنبدها
در حریقِ غبارِ گوگردی
دریا
ساکن، چُنان فوکِ آبی
و خورشیدِ نوظهور
زرافشان
بر فرازِ سیدنی، مه آلود، سربرآورده از خلیج....)
اما روز، فنجانی وارونه است
و خورشیدش بنجلی از آهنِ سرخ
غوطه ور در آبِ راکدِ سبز-
رویای خود کجا جاری کنم؟

رویا/ لورا ریج
برگردانِ کتی کشاورزی

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

چاه/ دنیس لورتوف

 برگردان: کتی کشاورزی / به بالِ همیشه ی پروازم


شانزده سالگی یقین داشتم 
که مهتاب
اگر بخواهد
می تواند من را عوض کند
همچنان که ماه
از کرکره ی باز عبور می کرد
سَرَم را
حتی تختم را
جا به جا می کردم

زیبایی را طلب می کردم،
پرخطر پرتویی آنی از فولاد،
تنی نازک تر،
چهره ی پریده رنگم را
رنگ پریده تر
با چه تلاشی
حمام مهتاب می گرفتم
آن زمان که دیگران
حمامِ آفتاب

اما  نگاهِ خیره و بی لبخندِ ماه
من را بیدار نگاه می داشت
صبح ها
برافروخته و
 آشفته بودم

تنها شبهای تار بود که
در خوابِ عمیق بودم و
بیشتر از همیشه می دیدم
که در چاهی غرق شده ام
آسوده
بیدار می شدم
اگر هم نه زیبا،
سرشار
از نیرویی دیگر گونه.



مردم در شب/ دنیس لورتوف

شبی که تو را از تو و تو
و تو و تو و تو
و من جدا می کند:
مردی در جمعیت با آرنجش
از بینِ ما راه می گشاید.
ما به دنبالِ یکدیگر نخواهیم گشت
سرگردان نیز نخواهیم شد
هر کدام به تنهایی
به ازدحامِ کُند نیز
نگاهی نخواهیم انداخت.

میانِ نمایش ها
پائینِ تابلوهای سینماها
تصاویری که از میلیون ها چراغ ساخته شده اند
هیولاهایی که می جنبند، می جنبند و باز می جنبند،
بالای ابری از بوهای غلیظ،
سوسیس ها، آجیل های بوداده-

یا بالا می روند تا به آپارتمانی برسند،
آپارتمانِ تو یا تو،
کسی را می بینند که در تاریکی نشسته است:
واقعا او کیست؟ پس تو چراغ را روشن می کنی تا ببینی:
نامش را می دانی اما او کیست؟
ولی چیزی نمی بینی

چراغ فلورسنت عبوسانه چشمک می زند، مکثی.
اما تو فرمانش می دهی. صورت ها را می قاپد،
و هر کدام را از مویشان برای تو می آویزد،
نقاب پشتِ نقاب.
تو و تو و من
حرکاتی را مکرر می کنیم
که چاره اند
وقتی که سخن در می ماند
و صحبت و صحبت،
خندیدن، گفتنِ "من" و "من"
یعنی "هر کسی"
هیچ کس


برگردانِ کتی کشاورزی

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

مزمور در بابِ قلعه/ دنیس لورتوف

بگذار من مکانِ قلعه باشم،
بگذار قلعه در من باشد.
بگذار بی محابا از حصارِ خندق برخیزد.
بگذار آب هایِ خندق، پرهایِ سبزِ مرغابی ها را بازتاب دهند،
بگذار لاک های لاک پشتانِ شناگر،
سطح را درهم بشکند
یا از عمقِ مواج، به چشم بیاید.
بگذار اسب سواران بر دورادورش قرار گیرند، و سگی
که همواره در گیجیِ میانِ خواب و بیداری، هوشیار است.
بگذار فضایِ اولین طبقه تاریک باشد،
بگذار آب دیرک های سنگی را فرا گیرد،
و لجنِ سبزِ روشن بر آن ها بدرخشد؛
بگذار قایقی آنجا نشانده شود.
بگذار تندیس های دومین طبقه خرس هایی باشند
سوار بر ستون هایی که اژدهایند.
بر دیواره ی اتاقِ میانی، بگذار چهار قوس باشد،
که به چهار افق می نگرند.
درونِ خانه، بگذار شاهزاده ای باشد،
بگذار بنشیند و به فکر فرو رود،
آرام، تمامیِ پنجره ها به رویِ ایوان گشوده باشند.
بگذار ملکه ی جوان بالا بنشیند، در هوای خنک،
کودکش در آغوش؛ بگذار با سرور به دایره ی عظیم بنگرد،
به سایه های مسافر، به کارِ خورشید و بازیِ باد.
بگذار پس و پیش راه برود.
بگذار ستون ها تکیه گاهِ سقف شوند،
طبفات تکیه گاهِ ستون ها،
بگذار زیرِ پائین ترین طبقه، فضایی تاریک باشد،
بگذار قلعه بی محابا از خندق برخیزد،
بگذار خندق حصاری باشد و آب، عمیق،
بگذار نگهبانان پاسدارش باشند،
بگذار زمین هایی فراخ دورتادورش باشند،
بگذار کشوری که بر آن ایستاده است در من باشد،
بگذار من جایِ بودنِ او باشم.
 
برگردان: کتی کشاورزی