۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

A tree telling of Orpheus/ Denise Levertov

سپیده دم سپید. سکون. آن هنگام که موج آغاز شد
گمان کردم بادِ دریاست، که می آید
به سمتِ وادیِ ما، با شایعه ای
از نمک، از افق های بی درخت. اما
مه سپید
تکان از تکان نخورد، برگ هایِ برادرانم
گشوده باقی ماندند،
بی حرکت.
اما موج نزدیک تر شد، و سپس
دورترینِ شاخه هایم گزگز کردند
گویی آتشی
زیر آنها بر افروخته بودند، بسیار نزدیک،
و سرِ ترکه هایشان
خشک می شد و حلقه می خورد.
با این حال من نترسیده بودم، تنها
عمیقا گوش بزنگ بودم.
من اولین بودم که او را می دیدم، که من
در دامنه ی چراگاه بار آمده بودم،
آنسوی جنگل.

یک مرد بود، انگار: آن دو ساقه ی متحرک،
آن تنه ی کوتاه، آن دو شاخه ی چون بازو، قابل انعطاف،
هر کدام با پنج ترکه ی بی برگ در انتهایشان،
و آن سر که گویی از چمن قهوه ای و طلایی تاجدار شده بود،
صورتی را بر خود می کشید که به صورت منقاردارِ پرنده ای نمی مانست،
بیشتر چون گلی بود.
او با خود باری را می کشید
از بریده شاخه ای خم شده آن هنگام که سبز بوده است،
تاک های سخت بر هم تافته ای در مقابلش. از این بود
وقتی او لمسش کرد، و از صدایش،
نه چنان صدای باد نیازمندِ
برگ ها و شاخه های ما
تا صدایش را به انجام برساند،
که موج آغاز شد.
اما دیگر این موجی نبود ( نزدیک شده بود و
در نخستین سایه ی من بازایستاده بود) حالا خیزابی بود
که مرا در خود شستشو می داد،
گویی باران
به جای فروریختن
از پائین برآمده بود
گراگردِ من.
و آنچه من دریافتم دیگر گزگزی خشک نبود:
انگار که من همپای او آواز می خواندم،
انگار که من می دانستم، آنچه چکاوک می دانست،
همه ی عصاره ام به سوی خورشید ،
که دیگر برآمده بود، بالا کشیده می شد،
مه بالا می آمد،
چمن خشک می شد، با همه ی اینها ریشه هایم
حس می کردند که موسیقی
در عمقِ زمین
نمدارشان می کند
او نزدیک تر می آمد، به تنه ام تکیه زده بود:
پوسته ام چنان برگی لرزید.
موسیقی! دیگر ترکه ای از من نبود
که از شور و هراس نلرزد.
سپس همچنان که او می خواند
دیگر صدا نبود که موسیقی را می ساخت،
او سخن گفت، و من نه مانندِ هر درختِ دیگری گوش سپردم، و زبان
به ریشه هایم راه یافت،
از زمین
به سوی پوسته ام
از هوا
به سوی روزنه های سبزترینِ جوانه هایم
به آرامی چون شبنمی
واژه ای در آوازش نبود و با این حال
من معنایش را در می یافتم.
او از سفرها با من گفت،
از جایی که خورشید و ماه می روند آن هنگام که ما
در تاریکی می ایستیم،
از سفری دوست داشت
روزی در زمین در پیش بگیرد
عمیق تر از ریشه ها....
او از رویاهای انسان گفت، جنگ ها، شوق ها و
اندوه هایش،
و من، درختی، که واژه ها را می فهمید- آه، تو گویی
پوسته ی سختم شکافته می شد
چون نهالی که در بهار به سرعت می روید
و شبنمی دیرهنگام مجروحش می کند.

آتش بود که خواند،
که درخت ها ترسیدند، و منِ درخت،
در شعله هایش به وجد می آمدم.

از من جوانه های تازه می روئید با اینکه
درست تابستان بود.

گویی چنگِ او (اکنون نامش را می دانم)
هم یخ بود و هم آتش،
زه هایش
تا به تاج من زبانه می کشیدند.
من از نو بذری بود.
من سرخسی در مرداب بودم.
من زغال بودم.