۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

A Woman Alone/ Denise Levertov


آن زمان که نمی داند
با کدام از یک دو معشوق بود که او
این و آن دمِ لذت را داشت، آن دم که چیزی آتشین
از سر تا پاشنه ها می دود،
آنگونه که پرچم سفیدِ یک آبشار بر دامنه ای می دود
که از ماشینی آنسوی دره به چشم می آید،
ماشین دنده عوض می کند، پرتگاهی را دور می زند،
بالا می رود....

آن هنگام که می تواند ساعت ها بنشیند یا راه برود،
بعد از تماشای فیلمی، و با شوق و خنده با دوستان سخن بگوید، بی دغدغه ی آن
که دیر شده باشد، شامِ نیمه شب، زمانی را
که بی شمردنِ پول خرد گذرانده است ....
وقتی نیمِ تختش از کتاب پوشیده است
و کسی با نورِ چراغِ مطالعه بیدار نمی شود
و تلفن را قطع می کند، که تا ظهر بخوابد....

دیگر
ترحم به خود رخت بربسته است، شادی ای
که با گناه به هرز نرفته است، او را به اوج می برد.

او ترس دارد، اما نه از تنهایی،
ترس که چطور با پیریِ تنش سر کند-
با عکس ها و آینه چه کند.حس می کند
 جوانتر است و زیباتر
از آنچه به نظر می آید. در شادترین اوقات
-          یا حتی وقتی کمی بی حوصله است،
و در گرمای شهر عرق می کند، یا صدای گنجکشک ها را در سپیده دم می شنود، تکیده و بی آهنگ، صدای فرسودگی-
خوشیِ هوشیارانه ای او را وا می دارد
که فکر کند وقتی زنی کهنسال شد،
سرگردانی آفتاب سوخته است،
زرق و برقِ جوانی رفته است،
شهرها و رودخانه ها را می نگرد، مردم و کوهها را،
بی آنکه کسی به او بنگرد، نه شاد و نه غمگین،
زنی پیر و شراب نوش،
که راه های قدیمی ِ چمن روئیده را می شناسد
و با خود می خندد...
او می داند که اینطور نخواهد بود:
آن خانم "آنچنان رفتار کن که می خواهی با تو رفتار کنند" افسانه ی "کودکانِ آب" است،
دیگر کسی نمی تواند دنیا را زیر پا بگذارد،
دنیای بخارها و دسی بل ها.
اما گمان می کند شاید
می شود جوری قوی و دانا شود،
هر جوری. حالا دستِ کم
او از دورانِ عزاداری به در آمده است
حالا می تواند بی شرم و دروغ بگوید:
آه تنهاییِ خجسته!

A Woman Alone/ Denise Levertov

آن زمان که نمی داند
با کدام از یک دو معشوق بود که او
این و آن دمِ لذت را داشت، آن دم که چیزی آتشین
از سر تا پاشنه ها می دود،
آنگونه که پرچم سفیدِ یک آبشار بر دامنه ای می دود
که از ماشینی آنسوی دره به چشم می آید،
ماشین دنده عوض می کند، پرتگاهی را دور می زند،
بالا می رود....

آن هنگام که می تواند ساعت ها بنشیند یا راه برود،
بعد از تماشای فیلمی، و با شوق و خنده با دوستان سخن بگوید، بی دغدغه ی آن
که دیر شده باشد، شامِ نیمه شب، زمانی را
که بی شمردنِ پول خرد گذرانده است ....
وقتی نیمِ تختش از کتاب پوشیده است
و کسی با نورِ چراغِ مطالعه بیدار نمی شود
و تلفن را قطع می کند، که تا ظهر بخوابد....

دیگر
ترحم به خود رخت بربسته است، شادی ای
که با گناه به هرز نرفته است، او را به اوج می برد.

او ترس دارد، اما نه از تنهایی،
ترس که چطور با پیریِ تنش سر کند-
با عکس ها و آینه چه کند.حس می کند
 جوانتر است و زیباتر
از آنچه به نظر می آید. در شادترین اوقات
-          یا حتی وقتی کمی بی حوصله است،
و در گرمای شهر عرق می کند، یا صدای گنجکشک ها را در سپیده دم می شنود، تکیده و بی آهنگ، صدای فرسودگی-
خوشیِ هوشیارانه ای او را وا می دارد
که فکر کند وقتی زنی کهنسال شد،
سرگردانی آفتاب سوخته است،
زرق و برقِ جوانی رفته است،
شهرها و رودخانه ها را می نگرد، مردم و کوهها را،
بی آنکه کسی به او بنگرد، نه شاد و نه غمگین،
زنی پیر و شراب نوش،
که راه های قدیمی ِ چمن روئیده را می شناسد
و با خود می خندد...
او می داند که اینطور نخواهد بود:
آن خانم "آنچنان رفتار کن که می خواهی با تو رفتار کنند" افسانه ی "کودکانِ آب" است،
دیگر کسی نمی تواند دنیا را زیر پا بگذارد،
دنیای بخارها و دسی بل ها.
اما گمان می کند شاید
می شود جوری قوی و دانا شود،
هر جوری. حالا دستِ کم
او از دورانِ عزاداری به در آمده است
حالا می تواند بی شرم و دروغ بگوید:
آه تنهاییِ خجسته!