۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

تبعید/ کارولین فورش


تبعید
زندگیِ آمریکایی، تو گفتی، که ممکن نیست.
زمستانِ سیراکیوز، تروتسکی چسبیده
به دیوارِ آشپزخانه‌ات، پنجره‌ها رو به
یک خیابان، بسته‌های سیگارِ وارداتی.
فیلمِ "در قلمروِ احساس"، تپّه‌ی گه که می‌سوزد و خطرِ
اینکه گلویت جر بخورد. شاعرِ بیست‌ساله.
عاشقِ زنی باشی که انگلیسی نمی‌داند،
بدهی پشتت را با روغن نرم کند
و بر تشکتت بکوبد با اندوه و لذّت
هنگام که از پشت می‌گیری‌اش، به زیر می‌کشانی‌اش
چون آغازِ جهان.
بویِ گندِ مرگ چنان خون و شیشه
از خیابان به درون می‌پاشد و گدا
دستِ تقلیل‌رونده‌اش را برابرِ صورتت می‌گیرد.
خوب بود اگر سر در می‌آوردی
از زندان و شعرِ زندانت را می‌نوشتی.
خوب بود اگر می‌توانستی عروسی کنی با صورتِ نقاب‌دار
و شکمِ زینت‌آویزِ دختری که می‌توانست
گوشتِ ترکی بپزد، می‌توانست بدنت را نم بزند
با زبانِ خیس و قابلِ پرستش‌اش.
استانبول، تو گفتی، یا صربستان، نورِ بنفش
و راز و خودت را جا بزنی جایِ هر چیزی،
جز آمریکایی، با کلاشینکفی بر شانه‌ات
عقایدِ سیاسی‌ات را شلیک کنی
بر گوشت دشمنی که به واقع پیوسته.
حالا یک سال است که در ترکیه هستی.
چه یافته‌ای؟ نامه‌هایت را
که از مراسمِ کسالت‌آور چای می‌گویند،
چندرقازی که عایدت می‌شود از تدریسِ
زبانِ انگلیسی، به‌قدرِ رشوه‌ای که بدهی
برایِ یک تمبرِ پُستی. شاعرِ بیست ساله،
حکمت نخواسته بود که حکمت باشد.



۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

سفید- چارلز سیمیک / اوّل


آن سیاهیِ کوچک چیست که آنجا می‌بینم
در سفیدی؟
والت ویتمن

یک

از فقر
برایِ شروعی دوباره:

با رنگِ عروس
و رنگِ کوری،

آن‌چه را می‌توانم لمس می‌کنم
از زندگان،

سخن می‌گویم و سپس منتظر می‌مانم،
گویی که این نور

هم‌چنان درنگ خواهد کرد
بر آستانه.

هر چه نزدیک است را،
دیگر نامی نخواهم نهاد.

یک‌بار سنگی سنگین‌گوش،
یک‌بار تیزشده به هیآت چاقو...

حالا تنها یأسی
که می‌لغزد.

آن‌قدر نور هست که به زانو در بیایی کنارش و بخواهی
که به دنباله‌اش بسته شوی

وقتی که می‌رود تا عروسی کند
با دخترخاله‌هایش، ستاره‌ها.

آیا این ابر است؟
اگر ابر است که خواهد رفت.

شکلِ حقیقیِ این فکر،
سیّار، میرا.

چیزی به دنبالِ کسی‌ست،
هدیه‌ای برایش دارد

از خودش، کمی
برف برایِ مزّه کردن،

لمحه‌ای از عریانیِ خودش،
که با آن صورت را بینگاری.

دیرگاهِ یک بعد از ظهرِ برفی
در خواربارفروشیِ تاریکِ خفه،

آنجا که دری به صدا در آمده است
با طنینِ جیغی کوتاه،

پسری کوچک دستِ
پیرزنی گستاخ را گرفته

که خم شده رویِ پیشخوان،
سکّه‌ای برّاق در ازایِ کیکی کوچک.

حالا فقط همان برق، حالا
فقط آن انتظارِ خاموش.

که نگاهِ خیره‌ات،
بخشنده باشد،

خواهر، عروسِ
نخستین بی‌خوابی‌هایِ لاعلاجِ من.

پرستارِ مهربان، به من نشان بده
جایِ ضمادها را.

ترانه‌ای بیاموزم
که کسی را بر آن دارد

گیلاسش را بالا ببرد، در گرگ و میشِ غروب
تا آن‌زمان که ستاره‌ای در آن برقصد.

تو که هستی؟ آیا تو کسی هستی
که سنگِ ماه به خاطر بیاورد؟

من نیازمندِ کلماتم.
آن‌ها نزدِ انسان نیستند.

به جستجو برآمدم.
مارشِ مرگ است آیا این؟

تو مرا به تعظیم وا می‌داری، به تعظیم
آه به جانب چه گلی!

آن واکه‌ی مهجور،
تله‌ای که برایِ همه‌مان
بزرگ است.

غریب، چون شبانی
در مدارِ قطب.

کسی چون بو-پیپ.
همه‌ی گوسفندهایش سفیدند.

و خوابش نمی‌برد
از غمِ گوسفندهایِ گم‌شده‌اش.

و نی‌ای دارد
که صدایِ "بو-پیپ" می‌دهد،

که می‌گوید پسرِ بینوا
مراقبِ گوسفندِ سپیدت باش.

به ای. اس. همیلتون

بعد همه چیز خوب و سفید است،
و چیزی جز سفید نیست.

ایلنوی محصور در برف.
ایندیانا با یک درختِ لخت.

میشیگان ابری باران‌زا.
ویسکونسین خالی از سکنه.

تله‌ای بر یخ
که قرن‌ها پیش گذاشته‌اند.

طعمه هنوز تازه است.
فلزش می‌درخشد هم‌چنان که شب افول می‌کند.

آه، آه، از فرازِ شاخه می‌خواند
بانویِ ما....

تو مرا فریب دادی.
پنجه‌هایِ جدیدت را می‌بینم.

استغاثه می‌کنم، به چه چیز خیانت می‌کنم
با خواستنِ پاکدامنیِ تو؟

پیرمردانی و پیرزنانی هستند،
همه در بند، در انتظار

بر دروازه‌ِ آهنی، با میله‌هایِ تیزِ
درمانگاهِ بزرگِ گوش و چشم

ما خیلی پیش نرفته‌ایم
ترس با ماست هنوز.

پنج انگشتِ من
بر صفحه‌ی سفید.

چه می‌شنوید؟
ما هیچِ مقدّس را می‌شنویم

که چشم‌بندی بر چشمِ خود می‌نهد.
تو را یکی دو بار لمس کرد

و کَند، چون بخیه‌ای
از یک زخمِ تازه.


گمانم "بو-پیپ" نام ترانه‌ای فولکلوریک برایِ کودکان است، شبانی که گوسفندش را گم کرده، در بعضی روایات هم گوسفندی که شبانش را نمی‌یابد.